سیدمحمد سادات میر



در تلگرام با هم آشنا شدیم. هفته‌ها گذشت تا راضی شد بیرون قرار بگذاریم. پس از قرار اول که تقریباً همه چیز سنگین برگزار شد، هر کَس راه خانه خویش را در پیش گرفت و رفت. دقیق یادم نیست. از قرار سوم بود یا چهارم که صمیمی‌تر شدیم و قرار شد حداقل مسیر برگشت را کنار هم باشیم. از دانشگاه محل تحصیلش تا شهرشان حدود سه ساعت با قطار راه بود و از آنجا تا شهر من حدود پنج ساعت. تمام این سه چهار قرار را من رفتم به شهر محل تحصیلش. منتی نیست. خودم دوست داشتم بروم. اما هیچوقت فراموش نمی‌کنم؛ در آخرین سفری که رفته بودم، تمام پولی که می‌توانستم هدیه‌ای با آن بخرم بیست هزار تومان بود که همه آن را دادم و یک عطر دست چندم و کوچک و خیلی ساده خریدم. وقتی دید گفت: «از این عطر بیست تومنی هاست!!»
از درون ریختم! لحظاتی خنده‌ی روی صورتم محو شد و دوباره خودم را جمع‌وجور کردم و گفتم: «آره دیگه نه پس از این عطر دو میلیونی هاست» :)
گفت: «نمی‌دونی عطر جدایی میاره؟»
حقیقتاً به این خرافات اعتقادی نداشتم و اولین هدیه‌ای بود که برای یک دختر می‌خریدم. بالأخره آن روز کذایی که قرار بود بهترین روز زندگی‌ام باشد به هر طریقی که بود گذشت و پس از رسیدن به شهرشان خداحافظی کرد و رفت.
از آن روز سوت قطار همچون جیغ ترمز برایم زجرآور است و متعفن!
تف به هر چی قطاره!!

پیشنهاد موضوع: مهران نیکبخت
نویسنده: سیدمحمد سادات‌میر


راه‌آب بالاپشت‌بام گرفت. از بین تمام برچسب‌های چاه‌بازکنی، پدرم با پیرمرد خمیده قامت چند خیابان بالاتر برای باز کردن راه‌آب صحبت کرد و قرار شد وقتی آمد، در غیاب پدر، من بالای سرش باشم تا کارش را به نحو احسن به پایان ببرد.
کارش را تمام کرد و حساب‌وکتاب کردیم و قرار شد برای دریافت هزینه از صاحب‌خانه، فاکتور هزینه را از پیرمرد دریافت کنم. به همین منظور با وی راهی مغازه‌اش شدم. مغازه‌ای فوق قدیمی با لامپی زرد رنگ و دیوارهای خط خطی و پوسته کرده. ویترین مغازه‌اش با نبشی‌های زنگ زدهٔ قدیمی ساخته شده بود. به زور دو نفر همزمان در مغازه‌اش جا می‌شدند. خودش هم که با سِنی قریب به هفتاد سال و چشمانی که سوی کافی برای نوشتن فاکتور را نداشتند، از این خانه به آن خانه و از این فاضلاب به آن فاضلاب تلاش می‌کرد تا صورتش همچنان سرخ بماند!
گویی برای کسی قسم خورده بود تا خوشبختش کند.


خواب زیاد همیشه از روی سستی نیست؛
و همیشه هم نشانگر تنبلی نیست؛
گاهی خواب زیاد از فرط خستگی است اما همیشه هم اینگونه نیست!
من به وفور کسانی را می‌شناسم که از روی ترس، زیاد می‌خوابند!
ترس از دست دادن عزیزان، ترس نزدیک شدن موعود خرید دوچرخه‌ی وعده داده شده، ترس از زندگی، ترس از آخرت، ترس از بودن در میان این مردمان، ترس از هر روز ناامیدتر شدن، ترس قرض، ترس بدهی، ترس بی‌پولی، ترس سر ماه و عرق و جبین، ترس از نیمه‌شب و خاطره‌ها، ترس از نشخوار حرف‌ها و افکار ممنوعه و. . تا به اینجا خواب، خودش یک التیام بود.
اما وای به حال آنان که بدلیل ترس از خوابیدن، نمی‌خوابند!
ترس از خوابیدن و بیدار شدن و بی‌رنگ شدن تمام ساخته‌های یک عمرشان!
مثل پدر تراشکار ورشکسته‌ام.


میکائیل از پنج سالگی پشت چراغ‌قرمزهای بولوار اشرفی اصفهانی گل و نوارکاست و سی‌دی و آب‌معدنی و چیپس‌وپفک و بادکنک می‌فروخت و گاهی هم اسپند دود می‌کرد. این را خودش بعد از هفت سال برایم تعریف کرد. میکائیل زیباترین کودک کاری بود که در عمرم دیده بودم. آن روز که دیدمش صورتی سفید با چشمانی تیله‌ای و موهای مجعد و خرمایی رنگ داشت. در یک کلام خود یوسف زمان!
ماشینم را در کوچه‌ی بعد از چراغ‌قرمز پارک کردم و آن روز در فروش فال‌ها به میکائیل کمک کردم. نوجوانی حول‌وحوش پانزده ساله بود. فال‌هایش که تمام شد، خواست که برگردد پیش صاحب کارش اما از او خواستم زین پس برای من کار کند. فکر می‌کرد او را برای کاری ساختمانی و حمالی در جای دیگر می‌خواهم. نپرسیده قبول کرد. شاید این تنها انتخاب و بهترین انتخاب پانزده سال زندگی وی بود.
بعد از آن که چم‌وخم کار را به او آموختم، گذاشتمش مدیر فروش یکی از شعبات تولیدی‌ام در اراک.
قرار است بعد از ازدواجش خانه‌ای را بنا کند تا کودکان کار محله‌های کوچک اراک را در آن جای دهد. البته اگر از پس باندهای گربه‌صفت‌شان بربیاید!
هیچی! فقط خواستم بگویم، زیبایی در سرنوشت خود فرد و شاید هزاران نفر از اطرافیان وی هم تأثیرگذار است؛ چه رسد در زندگی روزمره‌اش! :)


هیچگاه مدرسه را دوست نداشتم!
از همان روز نخست که با شاخه گلی سرخ از ما استقبال کرد، از آن متنفر بودم تا آخرین روزی که مدارک تحصیلی‌ام را تحویل گرفتم. می‌دانی؟! آن دوازده سال بسان زندانی بود که هر روز هفت صبح باید به آن داخل می‌شدم و سه عصر برای هواخوری از آن خارج می‌شدم تا مجدداً فردا به همین منوال بگذرد و فرداها از پس یکدیگر بگذرند. این روزمرگی به پایان رسید و تنها خاطرات من از آن ایام مسابقات دهه فجر، کتک‌های معلمان، استرس امتحانات، سختی رفت‌وآمد و از این قبیل داستان‌ها بود! به یاد ندارم چیز خاصی آموخته باشم.
هر روز این خودخوری را با خویش دارم که همکلاسی‌ام که دیپلم نگرفته، جذب بازار کار شد به اندازه تک‌تک روزهایی که من درس خواندم و وی نخواند، از من جلوتر است و من پس از این همه تلاش واهی شدم مضحکه مجالس این و آن!
کاش هیچوقت مدرسه نمی‌رفتم. کاش فرزندم هیچگاه اشتباهات مرا تکرار نکند! کاش.


در هفده سالگی عاشق پسری شده بودم که تاکنون در زندگی‌ام ندیده بودم‌اش! من فراتر از عشق در یک نگاه عمل کرده و به درجه‌ای از مهارت رسیده که به عشق بدون نگاه دست یافته بودم! اگر از کم و کیف این عشق بپرسید همینقدر می‌گویم که با حسام در چتروم آشنا شده بودم. پس از سه ماه چت‌های شبانه‌روزی بالأخره اولین ملاقاتمان در پارک پرواز تهران رقم خورد. سه سال از آن ملاقات گذشت و هر روز بیشتر از دیروز دل‌بسته حسام می‌شدم.
حالا که این متن را می‌خوانید بالای سی سال از آن روز می‌گذرد و من هیچگاه درک نکردم که افراد چگونه عاشق یک نفر می‌شوند و عاشق‌پیشه‌ی همان یک نفر هم می‌مانند!؟
چون امروز با شانزدهمین دوست‌پسرم کات کردم و به جرأت می‌توانم بگویم عاشق هر شانزده نفرشان بودم! شاید هم بخاطر ثباتم در دوست‌یابی و عدم تنوع‌طلبی‌ام بوده باشد!


پرسید از چه چیز رانندگی لذت می‌بری؟

گفتم از نظم فکری‌ای که آن را ایجاد کرده است.

گفت یعنی چه؟!

ادامه دادم:

«در رانندگی نفر پشت سری ناگزیر است مطابق نوع رانندگی نفر جلویی حرکت کند.

مادامی که او اجازه نداده حق جلو زدن از وی را ندارد.

اگر نفر پشت سری تختِ گاز برانَد، نفر جلویی نمی‌تواند وارد خط وی شود وگرنه تصادف و مرگ‌ومیر راه می‌افتد!

تمام این قوانین برای کل دوره‌ی رانندگی صدق می‌کند مگر اینکه با پلیس آشناییت داشته باشید.!!!»

من رانندگی را دوست دارم!


داستان شماره ۱
«پاییز»

بیست سال است که ازدواج کرده‌ایم آقای دکتر!
در تمام این بیست سال، از اواسط مهر تا شب چله بهم می‌ریزد. تا جایی که اغلب وقتی برای نوشیدن آب به سمت یخچال می‌رود، می‌بینم بالش‌اش کمی نمناک است. برایم عجیب است که چطور در این فصل از سال کسی می‌تواند این‌چنین عرق کند؟! مصرف سیگارش به روزی دو تا سه پاکت افزایش پیدا می‌کند! بخاطر کوچک‌ترین مسائل به طرز جنون‌آمیزی عصبانی می‌شود و پرخاش می‌کند. نمی‌دانم حساسیت فصلی این‌گونه آزارش می‌دهد یا چیزی را از من پنهان می‌کند؟! خیلی نگرانم آقای دکتر!
چیز خاصی نیست؛ یقیناً آلرژی به پاییز وی را می‌آزارد!! تنها راه درمان این آلرژی مصرف Celexa با کمی اشک است! خوب می‌شود.


حــانــیــه
قسمت آخر | به قلم "سیدمحمد سادات‌میر"

    آنچه طی دو ساعت مرا از نماز و عرشش به کاباره و فرشش نشاند، نه خبر نامزدی حانیه بود، نه تنفر از رقیب عشقی، نه غربت و نه بی‌کسی و نه تنهایی. شب دیدار آخر من و حانیه در دزفول، حانیه چیزهایی گفت که ترکیب‌شان با خبر ازدواج آینده‌اش مرا از سماء به ارض سقوط داد.

    حانیه گفت: «وقتی بزرگتر شده بودم از مامان پرسیدم که این سوسمار بامزه را از کجا برایم خریده بودید؟ گفت مال توست و آن را کسی به تو هدیه داده بود که تو را از همۀ ما بیشتر دوست دارد. متحیّرانه گفتم پس من هم این را به اولین پسرم هدیه خواهم داد. مامان گفت اول به پسر اولت که نام او را امیر خواهی گذاشت هدیه بده و سپس به پسر دومت که اسمش عباس خواهد بود. گفتم اما مامان من این اسامی را دوست ندارم. مامان گفت خودت بارها این دو اسم را در خواب‌هایت ذکر کردی»!

    همان شب از حانیه پرسیدم اصلاً چرا در تمام این مدت مرا دوست نداشتی؟
گفت: «من همان شب که از فراق پدر سر بر روی شانۀ مردانه‌ات نهادم، عشق را برای اولین بار تجربه کردم اما گمانم بر این بود که تو مرا همچون معصومه دوست خواهی داشت و این بود که دیگر به رویت نیاوردم و همانجا دفنش کردم. حالا هم با پسری از تهران قصد وصلت دارم تا آینده فرزندانم تضمین شود»!!
مرا می‌گویی؟ تا خود آمریکا به حماقتم فکر می‌کردم و غبطه می‌خوردم اما دیگر چه سود؟!

    آری آریای جانم. تمام این داستان‌ها دست به دست یکدیگر دادند تا آن شب من با صورت کف پارکت یک گهدونی را بوسه بزنم. بعد از آن با ماریا آشنا شدم و روند زندگی‌ام به کل تغییر کرد. من می‌دانم، تو هم بدان که پدرت در زندگی چیزی برایت کم نگذاشته و امروز که این دفترچه برایت ایمیل شده، آخرین ورق از رمان زندگی من را خواهی خواند. پس با پدرت رفیق باش و همواره کمک حالش بمان.
این ایمیل را هم تنظیم کردم تا پس از ثبت مرگم در آرامگاه، برایت ارسال شود تا تو تنها کسی باشی که از سیر تا پیاز زندگی پدربزرگت آگاهی.

    این تنها نسخۀ پی‌دی‌اف از دفترچۀ خاطرات من است.
آریای عزیز!
قول بده هیچوقت آن را به هیچکس نشان ندهی و فقط از آن درس بگیری. درس بگیری که خطر کردن و شکست خوردن صد مرتبه بهتر از عقب نشستن و افسوس خوردن است. من در کنکور زندگی جنگیدم و شما را بدست آوردم اما در قضیۀ حانیه پا پس کشیدم و باختم. برای من هم باخت بدی بود و برد شیرینی. حانیه و ایران و خانواده را از کف دادم و بجایش تو و خواهرت و پدرت و مادرت و مادربزرگت و . را بدست آوردم.
جملۀ آخر:

مرا فراموش نکن و دوستم داشته باش.!!!

علاقه‌مندت؛

امیرعباس انتظامی

پــایــان


زمستان سال ۱۴۰۲ یا ۳ بود. واضح یادم نیست. هفته‌ی سرد و کولاکی‌ای بود. یک هفته‌ای بود همه جا سفیدپوش بود. شب سوم یا چهارم یخبندان‌های آن زمان بود که خواب برف سنگین دیدم.
در خواب دیدم: «داشتم برف‌بازی می‌کردم که ناگهان از سایه‌ی سرد و تاریک دوردست پسرعمویم هم آمد و شروع کرد راه رفتن روی یخ‌ها و برف‌ها. خِرت‌خِرتِ صدای خُرد شدن یخ‌های برف صدای دلنشینی در فضا منعکس کرده بود.»
داشت از کنارم می‌گذشت که مادرم برای رفتن به مدرسه بیدارم کرد. اتفاقاً روز خشک و آفتابی اما سردی. آن روز را به دو دلیل کاملاً یادم مانده. یکی خواب عجیبی که دیده بودم و دومی اینکه تمام لباس‌های زمستانی‌ام را پوشیده بودم ولی آنقدرها هم سرد نبود. اواسط روز که شوفاژهای مدرسه را خاموش کرده بودند.
بعد از حدود یک ماه پسرعمویم در سانحه‌ی رانندگی فوت شد. ایام سخت پس از او گذشت تا اینکه در دیدوبازدید عید، صحبت‌ها رفت سمت علی (پسرعمویم). نمی‌دانم چرا اما خواب آن شبم را برای عمو و زن‌عمویم تعریف کردم. یک‌هو تعجبی همراه با خشم در چشمانشان بروز پیدا کرد. گویی من قاتل پسرشان بودم! می‌گفتند خواب برف خواب خوبی نیست و باید برای رفع صدمات آن، صدقه داد یا خواب را برای آب روان تعریف کرد!
بعد از آن نه از برف لذت بردم و نه از لذت خواب برف. نمی‌دانم چرا این تنفر در من ایجاد شد اما چیزی که هست اینست که سالیان سال شده که زمستان‌های برفی از خانه بیرون نمی‌روم. پرده‌ها را می‌کشم و تا جایی که بشود مشغول ماهواره و تلگرام و اینستاگرام و. می‌شوم به گونه‌ای که حتی متوجه بند آمدن برف هم نمی‌شوم.
کاش اجازه نمی‌دادم این تنفر را در من ایجاد کنند. کاش هیچگاه آن خواب کذایی را برای کسی تعریف نمی‌کردم.

لعنت به خرافات!.


پرسید: «این رفاقت چیست که هر که را می‌بینی از آن دم می‌زند و به نوعی زیر بیرق آن خود را دارنده‌ی تمام و کمالش می‌داند؟ مثل حقیقت چیز خوبی است؟ در زندگی باید باشد؟ اگر کسی نداشتش چه می‌شود؟ در زمره‌ی کدامین انسان‌ها قرار می‌گیرد؟»
حقیقتاً پاسخ سؤالاتش سخت نبود اما دیگر نای پاسخگویی به این قبیل سؤالات را نداشتم!
برای همین فقط یک جمله به او جواب دادم: «رفاقت بزرگ‌ترین حیله‌ی بشریت برای رسیدن به اهداف بود» !
مدتی به فکر فرو رفت و دوباره پرسید: «پس تو رفاقت نداری؟»
از درون یخ کردم. انگار مدت‌ها منتظر پرسیدن این سؤال بودم.
گفتم: «بهترین رفقایم، بهترین درس ممکن، یعنی بی‌ارزشِ مطلق بودنِ واژه‌ی رفاقت را به من یاد دادند» !
تا آمد دهانش را به سؤال بعدی باز کند گفتم: «ببین؛ هر که را دیدی ادعای رفاقت می‌کند از وی فاصله بگیر. چرایش را الآن نمی‌گویم چون درک نمی‌کنی. زندگی، بیست سال بعد دلیلش را با جزئیات برایت تشریح خواهد کرد» !
به آن پهلو شد و تا صبح نخوابید.


برای من بعنوان یک پسر مثلاً بالغ و به سن قانونی رسیده دو راه بیشتر وجود نداشت. یا تحمل سختی چهار سال درس خواندن در رشته و دانشگاهی که کوچک‌ترین علاقه‌ای به آن‌ها نداشتم و یا دو سال سربازی. من هم مثل خیلی از همسن‌هایم درس و دانشگاه را انتخاب کردم. سرمست از پشت میز نشینی بعد از دانشگاه، ترم‌ها را یکی پس از دیگری می‌گذراندم. علی‌رغم تمام نصایح و هشدارها از ترم دو و سه وارد اکیپ‌های مسخره‌ی دانشجویی شدم و پس از آن، سر چرخاندم و دیدم وسط فعالیت‌های ی-دانشجویی گیر کردم. شرایط عجیبی بود. یک قدم پا پس کشیدن مساوی بود با بی‌اعتبار کردن تمام شعارها و تلاش‌های آن ایام و یک قدم جلوتر رفتن هم نتیجه‌ای جز ستاره‌دار شدن در پی نداشت. تصمیم گرفتم رفته‌رفته خودم را از مرکز توجهات کنار بکشم و آرام‌آرام از دایره فعالین دانشجویی خارج شوم اما هر بار به بهانه‌ای دوباره با آن بچه‌ها و شرایط و فعالیت‌هایشان روبه‌رو می‌شدم. انگار هیچ راه فراری نبود جز اینکه درسم را زودتر تمام کنم و به بهانه‌ی فارغ‌التحصیلی از اجتماعات دانشجویی بزنم بیرون. همین کار را هم کردم. اما خیلی زود دوباره دلم برای آن ایام تنگ شد. چون چهار سال دانشگاه را تمام کرده بودم اما نه از پشت میز نشینی خبری بود و نه کابوس شب‌های تنهایی سربازی از بین رفته بود. صفر صفر. به معنای واقعی کلمه. گویی چهار سال زندگی نباتی داشتم. چهار سال گذشت اما کوچک‌ترین دست‌آوردی برایم نداشت. حالا هم باید سربازی را شروع کنم و هم کار ندارم.
خیلی وقت است دلم می‌خواهد فک هر کس که درباره فواید درس خواندن حرف می‌زند را بشکانم!


توضیحات اجمالی دربارۀ قوانین خلق‌الساعه و من‌درآوردی سازمان بورس و اوراق بهادار تهران شامل قانون حجم مبنا، قانون تغییر دامنه نوسان از 5% به 2% و قانون اجباری شدن آموزش و شرکت در آزمون جهت فعالسازی امکان معاملۀ سرمایه‌گذاران در بازار که به قوانین ثلاثه معروف شدند

جهت مشاهدۀ ویدیوی مربوطه بر روی کلمه " ایـنـجـا " کلیک نمائید.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

فایروال سیسکو معلمان ششم گناوه دانش نامه تخصصی صنایع شیشه ای آبدوس قانون مبارزه ghalifarsi سلامت روز youmovies دکتر سید حسین آقامیری نقش کویر برنامه نویسی . جهاد دانشگاهی قم