میکائیل از پنج سالگی پشت چراغقرمزهای بولوار اشرفی اصفهانی گل و نوارکاست و سیدی و آبمعدنی و چیپسوپفک و بادکنک میفروخت و گاهی هم اسپند دود میکرد. این را خودش بعد از هفت سال برایم تعریف کرد. میکائیل زیباترین کودک کاری بود که در عمرم دیده بودم. آن روز که دیدمش صورتی سفید با چشمانی تیلهای و موهای مجعد و خرمایی رنگ داشت. در یک کلام خود یوسف زمان!
ماشینم را در کوچهی بعد از چراغقرمز پارک کردم و آن روز در فروش فالها به میکائیل کمک کردم. نوجوانی حولوحوش پانزده ساله بود. فالهایش که تمام شد، خواست که برگردد پیش صاحب کارش اما از او خواستم زین پس برای من کار کند. فکر میکرد او را برای کاری ساختمانی و حمالی در جای دیگر میخواهم. نپرسیده قبول کرد. شاید این تنها انتخاب و بهترین انتخاب پانزده سال زندگی وی بود.
بعد از آن که چموخم کار را به او آموختم، گذاشتمش مدیر فروش یکی از شعبات تولیدیام در اراک.
قرار است بعد از ازدواجش خانهای را بنا کند تا کودکان کار محلههای کوچک اراک را در آن جای دهد. البته اگر از پس باندهای گربهصفتشان بربیاید!
هیچی! فقط خواستم بگویم، زیبایی در سرنوشت خود فرد و شاید هزاران نفر از اطرافیان وی هم تأثیرگذار است؛ چه رسد در زندگی روزمرهاش! :)
درباره این سایت