هیچگاه مدرسه را دوست نداشتم!
از همان روز نخست که با شاخه گلی سرخ از ما استقبال کرد، از آن متنفر بودم تا آخرین روزی که مدارک تحصیلیام را تحویل گرفتم. میدانی؟! آن دوازده سال بسان زندانی بود که هر روز هفت صبح باید به آن داخل میشدم و سه عصر برای هواخوری از آن خارج میشدم تا مجدداً فردا به همین منوال بگذرد و فرداها از پس یکدیگر بگذرند. این روزمرگی به پایان رسید و تنها خاطرات من از آن ایام مسابقات دهه فجر، کتکهای معلمان، استرس امتحانات، سختی رفتوآمد و از این قبیل داستانها بود! به یاد ندارم چیز خاصی آموخته باشم.
هر روز این خودخوری را با خویش دارم که همکلاسیام که دیپلم نگرفته، جذب بازار کار شد به اندازه تکتک روزهایی که من درس خواندم و وی نخواند، از من جلوتر است و من پس از این همه تلاش واهی شدم مضحکه مجالس این و آن!
کاش هیچوقت مدرسه نمیرفتم. کاش فرزندم هیچگاه اشتباهات مرا تکرار نکند! کاش.
درباره این سایت