برای من بعنوان یک پسر مثلاً بالغ و به سن قانونی رسیده دو راه بیشتر وجود نداشت. یا تحمل سختی چهار سال درس خواندن در رشته و دانشگاهی که کوچکترین علاقهای به آنها نداشتم و یا دو سال سربازی. من هم مثل خیلی از همسنهایم درس و دانشگاه را انتخاب کردم. سرمست از پشت میز نشینی بعد از دانشگاه، ترمها را یکی پس از دیگری میگذراندم. علیرغم تمام نصایح و هشدارها از ترم دو و سه وارد اکیپهای مسخرهی دانشجویی شدم و پس از آن، سر چرخاندم و دیدم وسط فعالیتهای ی-دانشجویی گیر کردم. شرایط عجیبی بود. یک قدم پا پس کشیدن مساوی بود با بیاعتبار کردن تمام شعارها و تلاشهای آن ایام و یک قدم جلوتر رفتن هم نتیجهای جز ستارهدار شدن در پی نداشت. تصمیم گرفتم رفتهرفته خودم را از مرکز توجهات کنار بکشم و آرامآرام از دایره فعالین دانشجویی خارج شوم اما هر بار به بهانهای دوباره با آن بچهها و شرایط و فعالیتهایشان روبهرو میشدم. انگار هیچ راه فراری نبود جز اینکه درسم را زودتر تمام کنم و به بهانهی فارغالتحصیلی از اجتماعات دانشجویی بزنم بیرون. همین کار را هم کردم. اما خیلی زود دوباره دلم برای آن ایام تنگ شد. چون چهار سال دانشگاه را تمام کرده بودم اما نه از پشت میز نشینی خبری بود و نه کابوس شبهای تنهایی سربازی از بین رفته بود. صفر صفر. به معنای واقعی کلمه. گویی چهار سال زندگی نباتی داشتم. چهار سال گذشت اما کوچکترین دستآوردی برایم نداشت. حالا هم باید سربازی را شروع کنم و هم کار ندارم.
خیلی وقت است دلم میخواهد فک هر کس که درباره فواید درس خواندن حرف میزند را بشکانم!
درباره این سایت