زمستان سال ۱۴۰۲ یا ۳ بود. واضح یادم نیست. هفتهی سرد و کولاکیای بود. یک هفتهای بود همه جا سفیدپوش بود. شب سوم یا چهارم یخبندانهای آن زمان بود که خواب برف سنگین دیدم.
در خواب دیدم: «داشتم برفبازی میکردم که ناگهان از سایهی سرد و تاریک دوردست پسرعمویم هم آمد و شروع کرد راه رفتن روی یخها و برفها. خِرتخِرتِ صدای خُرد شدن یخهای برف صدای دلنشینی در فضا منعکس کرده بود.»
داشت از کنارم میگذشت که مادرم برای رفتن به مدرسه بیدارم کرد. اتفاقاً روز خشک و آفتابی اما سردی. آن روز را به دو دلیل کاملاً یادم مانده. یکی خواب عجیبی که دیده بودم و دومی اینکه تمام لباسهای زمستانیام را پوشیده بودم ولی آنقدرها هم سرد نبود. اواسط روز که شوفاژهای مدرسه را خاموش کرده بودند.
بعد از حدود یک ماه پسرعمویم در سانحهی رانندگی فوت شد. ایام سخت پس از او گذشت تا اینکه در دیدوبازدید عید، صحبتها رفت سمت علی (پسرعمویم). نمیدانم چرا اما خواب آن شبم را برای عمو و زنعمویم تعریف کردم. یکهو تعجبی همراه با خشم در چشمانشان بروز پیدا کرد. گویی من قاتل پسرشان بودم! میگفتند خواب برف خواب خوبی نیست و باید برای رفع صدمات آن، صدقه داد یا خواب را برای آب روان تعریف کرد!
بعد از آن نه از برف لذت بردم و نه از لذت خواب برف. نمیدانم چرا این تنفر در من ایجاد شد اما چیزی که هست اینست که سالیان سال شده که زمستانهای برفی از خانه بیرون نمیروم. پردهها را میکشم و تا جایی که بشود مشغول ماهواره و تلگرام و اینستاگرام و. میشوم به گونهای که حتی متوجه بند آمدن برف هم نمیشوم.
کاش اجازه نمیدادم این تنفر را در من ایجاد کنند. کاش هیچگاه آن خواب کذایی را برای کسی تعریف نمیکردم.
لعنت به خرافات!.
درباره این سایت