در تلگرام با هم آشنا شدیم. هفته‌ها گذشت تا راضی شد بیرون قرار بگذاریم. پس از قرار اول که تقریباً همه چیز سنگین برگزار شد، هر کَس راه خانه خویش را در پیش گرفت و رفت. دقیق یادم نیست. از قرار سوم بود یا چهارم که صمیمی‌تر شدیم و قرار شد حداقل مسیر برگشت را کنار هم باشیم. از دانشگاه محل تحصیلش تا شهرشان حدود سه ساعت با قطار راه بود و از آنجا تا شهر من حدود پنج ساعت. تمام این سه چهار قرار را من رفتم به شهر محل تحصیلش. منتی نیست. خودم دوست داشتم بروم. اما هیچوقت فراموش نمی‌کنم؛ در آخرین سفری که رفته بودم، تمام پولی که می‌توانستم هدیه‌ای با آن بخرم بیست هزار تومان بود که همه آن را دادم و یک عطر دست چندم و کوچک و خیلی ساده خریدم. وقتی دید گفت: «از این عطر بیست تومنی هاست!!»
از درون ریختم! لحظاتی خنده‌ی روی صورتم محو شد و دوباره خودم را جمع‌وجور کردم و گفتم: «آره دیگه نه پس از این عطر دو میلیونی هاست» :)
گفت: «نمی‌دونی عطر جدایی میاره؟»
حقیقتاً به این خرافات اعتقادی نداشتم و اولین هدیه‌ای بود که برای یک دختر می‌خریدم. بالأخره آن روز کذایی که قرار بود بهترین روز زندگی‌ام باشد به هر طریقی که بود گذشت و پس از رسیدن به شهرشان خداحافظی کرد و رفت.
از آن روز سوت قطار همچون جیغ ترمز برایم زجرآور است و متعفن!
تف به هر چی قطاره!!

پیشنهاد موضوع: مهران نیکبخت
نویسنده: سیدمحمد سادات‌میر


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نویسا فروشگاه دیجی 700server ❤خوانندگان کره ی جنوبی❤ تمـهیـد پـیـشـرفت کشـور کاش یار گمنام تو باشم اطلاعات پزشکی و سلامت اتحاد زیست شناسی سلامت باشيد